داستان عاشقانه خیلی جالب لطفا تا آخر بخوانید
جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
داستان عاشقانه خیلی جالب لطفا تا آخر بخوانید
جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
صبح زود بود
سلام ...مادرم مهمان دارد ...لبخند می زنم و روبرویشان می نشینم
جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
غروب لحظه قشنگ دیدار…
تو را نخواهم دید ، خورشید آسمانت پنهان می شود اما خورشید آسمان من همیشه در آسمان آبی به انتظار تو می درخشد .
جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
وقتی که در قلبم نشستی ، وقتی که با من عهد عشق را بستی آسمان قلبم با حضورت رنگ دلنشین آبی را به خود گرفت.
جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
آسمان ابری ، هوای بارانی ، دلم تنگ است برای لحظه ی بی قراری.
جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
چشمانت را باز کردی و دنیا غرق نگاه زیبایت شد
جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
تعداد صفحات : 2