قدم می زد درون رویاهایش ، دردو دل می کرد با آرزوهایش ، صحبت می کرد با همزبانش. ساده بود و بی ریا ، خسته از یک فریاد بی صدا!
دوست داشت در یک جا گم شود، جایی که درآن مهر و محبت حس شود.
جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
قدم می زد درون رویاهایش ، دردو دل می کرد با آرزوهایش ، صحبت می کرد با همزبانش. ساده بود و بی ریا ، خسته از یک فریاد بی صدا!
دوست داشت در یک جا گم شود، جایی که درآن مهر و محبت حس شود.
جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
چشمانم چه گناهی کرده اند که باید این همه اشک بریزند …
دستهایم چه گناهی کرده اند که باید این همه از سردی نا توان باشند…
پاهایم چرا باید این همه خسته و نا توان باشند…
جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
مرده شور آن چشمانت را ببرند
که از این همه آبی دریا
فقط لکه های نفتش را پذیرا شده است...
جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
چقدر ساکت برید از من، ندیدم که معطل شه
معمای عجیبی بود، چقدر خوبه اگه حل شه
نه اشکش رو در آوردم، نه از عشقم فراری بود
جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
انگار عمریست به پایت سوخته ام ، هنوز هم با تو چشم به فرداها دوخته ام
مگر میشود از تو دل کند ، تو همچنان پرواز میکنی و من در بند …
جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
راه خودت را برو ، کاری به کار دلم نداشته باش
بیش از این مرا خسته نکن ، مرا بازیچه آن قلب نامهربانت نکن
جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
تعداد صفحات : 3