بیا باغ و گل بی قرار تو اند / شب و پـنجره وامدار تواند
در این بغض و تردید و ناهمدلی / دل و دیـده در انتظار تو اند
این جشنها برای من ” آقا ” نمیشود!
شب بـا چـراغ عاریـه، فردا نمیشود
خورشیدی و نگـاه مـرا میکنی سفید
میخـواستـم ببینـمت؛ امـّا نمیشود!
غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی / غروب این همه غربت چرا نمی آیی؟!
زمین به دور سرم چرخ می زند پس کی / تمام می شود این روزهای یلدایی . . . ؟